سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جویای دانش میان نادانان، همچون زنده در میان مردگان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
برنامه ریزی روستایی در ایران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» داستانک‏ (روستا گریزی)

همه چیز از آنجا شروع شد:

خواهرم مریض شده بود. هر چه در روستا دوا درمان کردیم، خوب نشد.

او را به شهر بردند، هنوز به شهر نرسیده بودند که خواهرم مرد.

نه او به دکتر رسید و نه دکتر به او رسید.

از همان روز پدرم گفت: باید به شهر برویم.

همه چیزمان را فروختیم: چهار تا گوسفند، یک بره، همین!

آن روز خوب یادم هست. پدرم ناراحت بود. مادرم آرام آرام گریه می‌کرد.

من حس عجیبی داشتم؛ هم دلتنگ بودم و هم دلم شور می‌زد.

دلم نمی‌خواست برای همیشه از روستا خداحافظی کنم، ولی دوست داشتم شهر را هم ببینم.

مادرم بقچه‌هایش را می‌بست. من دلم می‌خواست گوشه‌ای از آسمان صاف روستا را بردارم، در بقچه مادرم بگذارم، تا هر وقت دلم تنگ شد به آن نگاه کنم.

مادرم رختخوابها را می‌بست، رختخوابهایی که بوی پشت بام خنک تابستان را می‌داد.

من دلم می‌خواست صدای خروسها را لای لحاف کوچک بپیچم، تا هر روز صبح با آن بیدار شوم.

پدرم چمدانش را می‌بست. می‌خواستم بگویم صبر کن تا خاطراتم را از گوشه و کنار کوچه‌های روستا جمع کنم و در چمدان بگذارم.

پدرم خورجینش را می‌تکاند. دلم می‌خواست سایه دیوارهای کوتاه را توی خورجین پدرم بگذارم.

دلم می‌خواست همه روستا را توی خورجین پدرم بگذارم و به شهر ببرم.

مادرم چادرش را برداشت. من دلم می‌خواست کمی بوی کاهگل و کمی بوی قصیل تازه و کمی بوی خاک باران خورده را در یک شیشه کوچک بگذارم و در گوشه چادر مادر گره بزنم.

دلهره داشتم، آیا در شهر هم می‌توانم هر روز صبح کفشهایم را در بیاورم و با پای برهنه روی علفهای شبنم‌زده راه بروم؟

آیا باز می‌توانم نزدیک ظهر، توی آفتاب خواب‌آور بهاری روی گل بابونه‌ها دراز بکشم؟ روی یک سنگ بنشینم و کتاب بخوانم؟ روی سنگی که از مخمل سبز و مرطوب پوشیده شده است.

آیا تابستانها می‌توانم در رودخانه شنا کنم. از آب بیرون بیایم ودر حالی که می‌لرزم، روی ماسه‌های داغ کنار رودخانه غلت بزنم؟

آیا باز هم می‌توانم کنار چشمه بنشینم و پاهایم را در آب چشمه بگذارم تا ماهیهای کوچک کف پاهایم را غلغلک بدهند و فرار بکنند؟

همسایه‌ها و قوم و خویش‌ها تا سر جاده با ما آمدند. دوستان من هم آمده بودند. از همه خداحافظی کردیم.

ما می‌رفتیم و روستا سر جای خودش ایستاده بود.

من دوست داشتم مثل کوچه‌های روستا باشم. مثل کوچه‌ها در روستا بپیچم، دور بزنم و محله‌ها را به هم پیوند بدهم.

دوست داشتم مثل کوچه‌ها باشم و در روستا بمانم.

نه مثل جاده که از روستا بیرون می‌رفت.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد قاسمی ( دوشنبه 85/12/21 :: ساعت 4:48 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بررسی استراتژی مطلوب مدیریت بحران در مخاطرات محیطی با تاکید بر ش
بررسی نقش شهرهای میانی درتوسعه گردشگری شهری
بهسازی و نوسازی بافت های فرسوده شهری و نقش آن در توسعه گردشگری ش
مدیریت مواد زاید در مناطق روستایی ایران (3) (نتیجه گیری)
مدیریت مواد زاید در مناطق روستایی ایران (2)
مدیریت مواد زاید در مناطق روستایی ایران
[عناوین آرشیوشده]